چهارشنبه 11شب
من وقتی که بچه بودم یه دختر سفید توپولی موفرفری بودم یه عمه مهربونی داشتم میومد خونمون موهامو باروغن بادم چرب میکرد بعد خرگوشی می بست میبردم بیرون برام کلی چیز می خرید حالا این عمه مهربونم که توی عمر 16سالم یکبار نگفتم عمه نگه" جانم عمه جان یا جان عمه خوشکل عمه بگو نازم"روز چهارشنبه ساعت11 شب بعد از ورزش که اومدم خونه داشتم توی اتاقم باخواهرم حرف میزدم که زینگ زینگ رینگ تلفن زنگ زد مامانم هم مهربون تلفن برداشت گفت بله بفرمایید بعد یهویی یکی به مامانم یه چیزی گفت که مامانم بلند جیغ کشید که بابام توی کوچه جلودر دوید توی خونه همه ما از جامون پریدیم سریع رفتیم توی حال مامانم گریه میگرد یه عالمه گفتم مامان عمع کاریش شده؟ مامانم باگریه گفت عمه دیگه تموم شد!عمه رفت!!! من زانوهام سست شدافتادم زمین خواهرام جیغ کشیدن داداشم افتاد روی مبل بابام جلودر موندیه قدم هم تکون نخورد!!!!!بله عمه خوب ومهربونم بعد از تحمل یه عمر مریضی ودردمندی وروزهای سیاه دیدن از این دنیای کذایی حالارفته زیر یه عالمه خاک سرد خلاصه ما نفهمیدیم چه طوری لباس پوشیدیم ویا چی پوشیدیم کی رسیدیم خونشون.
روی یه تخت کنار خونه یه زن کامل دراز کشیده بود وبرای همیشه چشماش رو بسته بود ولی خیلی معصوم بود رو لبش لبخند بود لبخندی که از یه دنیا حرف زیبا قشتگ تر بود.
عمه مهربونم رفت والان چند روزه دل همه خونه همه دارن اشک میریزن.
امسال برام خیلی بد بود من توی این سال چهار نفر از عزیزانم رو از دست دادم امسال براخانواده ما بهار نبود خزان بود!!!!!
راستی عمه نازنینم خونه نوت ولباس نوت مبارک باشه....
ببخش عمه جونم که بزور عمو وبابا از قبرت جدام کردن ببخش عمه که به جای این که تو پلو عروسی مارو بخوری ما پلو مرگت رو خوردیم...
لطفا یه فاتحه براشون بخونین.
مرسی که به حرفام گوش دادین حالا احساس میکنم سبک شدم خیلی خیلی زیاد...
من یه بانویم باتمام حس های زیبای یه بانو،باتمامیه مشکلات یه بانو وقتی توبانو باشی باید حرف هایت رابغض کنی وبغض هایت را درگلویت نگه داری ویاقورت بدی...