خودم را...
خودم را گم کردهام... در هیاهوی افکاری که بیواسطه، طعم ِ مرگ میدهند، من این روزها خودم را گم کردهام. دنبال چیزی هستم که نمیدانم چیست، فقط مطمئنم که به بودنش نیاز دارم. مثل یک قطعه گم شده از یک پازل بزرگ که تا نباشد هیچ چیز جفت و جور نمیشود؛ یا حتا بدتر از آن! شدهام شبیه ِ پازلی که خیلی از تکههاش گم و گور شدهاند و دارد دربدر دنبال ِ خودش میگردد! خیلی فجیع خودم را گم کردهام... شبیه کودکی که در ازدحام خیابان لحظهای دست ِ مادرش را رها کرده است و حالا جز وحشت و تباهی، حسی ندارد! حتا بدتر از آن، کودک میداند که دنبال ِ مادرش میگردد اما من چه؟! سر در گم و پریشان، مبهوت ِ بیراهههای غریب این شهر که "زندگی" صدایش میکنیم! من درد دارم... مثل ِ تمام ِ دیوانههای زنچیری که از بند خستهاند اما اسیر؛ خستهام از بند ِ افکاری که حسابی برایم حصار کشیدهاند. انگار یک نفر دور سرم سیم خاردار تنیده باشد و با هر فکر، مغزم منقبض شود و بچسبد به این سیم خاردارهای لعنتی و به خون بیفتد از شدت ِ زخم! بلاخره آدم که همینجور الکی یک دفعه خوندماغ نمیشود!... راستش، من از فکر کردن بدجور خستهام! از بیداری که مجال ِ این همه فکر به من میدهد خستهام!... از این همه دو دو تا کردن و سنجیدن و نتیجهگیری کردن خستهام... دلم یک خواب عمیق میخواهد! از آن خوابهایی که آخرش با یک شوک ِ لحظهای از جا نپرم! از آن خوابهای خالی از کابوس که تکرارش روزم را به گند نکشد! من خودم را میان همین کابوسها گم کردهام. حالا انگار باید یک دور تمام ِ این دغدغهها را در خواب و بیداری زندگی کنم تا تکههای به هم ریختهی پازلم به هم بچسبد!... من، بدجور خودم را گم کردهام!
+ نوشته شده در یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲ ساعت 0:0 توسط fatemhe
|
من یه بانویم باتمام حس های زیبای یه بانو،باتمامیه مشکلات یه بانو وقتی توبانو باشی باید حرف هایت رابغض کنی وبغض هایت را درگلویت نگه داری ویاقورت بدی...