من وزمان...
من با "زمـــــــــان" قرار هـــمــــزیســتــی مــسـالـمتت آمــیــز گــذاشــتــه ام که نــــه او مــرتـبـا مـــرا دنـــبال کــنــد و نـــــه مــــن از او فــرار کنــــم ,بــالـاخــره روزی بــهــم خــواهــیـــــــــم رســیــد ...

پ.ن"شده تا حالا یکی از فامیل هاتونو که باهم رابطه زیادی ندارید ببینید توی خیابون بعد اون با اقا پسرش ودختر خانومش باشه توی خیابون ؛
پسره بهتون بگه: چه باکلاس خانووم مثل خارجی ها عینک افتابی زده تکیه داده به دیوار بابا خارجی!!!(منتظر اتوبوس بودم تکیه دادم به دیوار یه خونه همون جا) چند وقت ندیدمت کجایی تو؟(جلو مامانش) الان کجابودی؟
من:حرم بودم دارم از حرم میام!
پسره:خوشبحالت (اشاره به خواهرش) نسترن خانووم یاد بگیرازش این دختره خوبیه که میره حرم آفرین!
من: به اون چیکارداری خوب خودت چرا نمیری ؟به اون میگی کاری نداره که!
مامان: رسول تو اصلا راه حرم بلدی؟؟؟
پسره:اوهوم مامان جان دیگه مارو ضایع نکن جلو فامیل بعله که بلدم!
و... "
حالا من چادری اونا نقطه مقابل من البته تمام فامیل بابای من مقابل منو خواهرامن تنها دخترای چادری فامیل ما منودوتا خواهرامیم!
شاخ در اوردم من این اقا پسرو که اینقدر صمیمی باهام حرف زد رو جز موقع ای که کوچیک تر بودم باهم بازی میکردیم دیگه فقط توی مهمونی ها میدیم اونم اگه ته مهمونی همه باهم (خانم ها واقایون)یه جا جمع میشدیم اونم به ندرت ندیدم بودم از ظهر که اومدم خونه دارم فکر میکنم این همونه که ما اصلا بهم سلام نمیکردیم تعجبم بیشتر از اینه که ما دوتا وقتی همو میدیدیم البته از وقتی که بزرگ تر شدیم طبیعی میکردیم انگار ندیدیم!!!
خیلی از رفتارش تعجب کردم من موندم این همون رسوله یا نه؟؟؟
من یه بانویم باتمام حس های زیبای یه بانو،باتمامیه مشکلات یه بانو وقتی توبانو باشی باید حرف هایت رابغض کنی وبغض هایت را درگلویت نگه داری ویاقورت بدی...