چرا؟؟؟

چرا؟؟؟
چون:
نگاه هایمان "هرزه" شده
آغوش هایمان بوی "هوس" گرفته
قول هایمان "بی اعتبار" شده
حرف هایمان "خالص" نیست
عشق هایمان "پوشالی" شده
محبت هایمان "قلابی" شده
خوبی هایمان فقط "تظاهر" به خوبی ست
دلم به حال واژه "عشق" می سوزه!
عبادتمان همه چیز است جز "بندگی" خدا ...
نان از "خدا" می خوریم و فرمان از شیطان می بریم!
رنگ و لعاب صورت ها هر روز بیشتر می شه
و رنگ و لعاب دل ها هر روز کم تر ...
افکارمان "غربی" شده
آزادی از نظرمان آزاد بودن پوشش است نه آزاد بودن عقیده...
شعار می دهیم بدون "عمل "
قضاوت می کنیم بدون "عدل "
تقصیر برگ ها نیست،آدم ها همینن !
نفس که می دی،لهت می کنن…
یکرنگ که باشی،زود چشمشان را میزنی …
خسته می شوند از رنگ تکراریت
این روزها دوره ی رنگین کمان هاست
اینجا سرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج، "جنگ" می شه
درمان، "نامرد" می شه
قهقه، "هق هق" مَی شهَ
اما درد همان "درد" ه
و گرگ همان "گرگ"
اینجا سرزمین سرد "سکوت" است
هر چه بود ماجرا این بود
دیگر بس است مرثیه،دیگر بس است گریه و زاری
ما خستهایم،آخر
ما خوابمان میآید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای "سرد سکوت" است
ما موجهای خاموش آرامشیم...
سوال من این است ما در کدام نقطه از "انسانیت" ایستاده ایم؟
من یه بانویم باتمام حس های زیبای یه بانو،باتمامیه مشکلات یه بانو وقتی توبانو باشی باید حرف هایت رابغض کنی وبغض هایت را درگلویت نگه داری ویاقورت بدی...